شماره دست نوشته: 29
زمان نگارش: زمستان 1391

صفحه نخست

نگارنده: عبدالرضا کیهانی

 

 بلال

 

                  

     سال های اول اجرای خورشید کاروان که در دانشکده هنرهای زیبا انجام می‌شد، روزهای دو اجرایی، مشغول کردن بچه‌ها بین دو اجرا، کار سختی بود.

      اجرای اول ساعت 11:30 پایان می‌گرفت و اجرای بعدی 6:30 شروع می‌شد . این روزها که معمولاً روز تعطیل بود در دانشکده هیچ‌کس جز ما نبود. در یکی از همین روزها حدود ساعت 4 بود که همه کسل و بی حال بودند، هرکس در گوشه‌ای نشسته بود و منتظر شروع اجرای بعد، در این گونه مواقع هم واقعاً زمان دیر می‌گذرد، در این وضع برای انجام کاری با موتور به بیرون رفتم و زود هم برگشتم.

      در راه بازگشت، کنار خیابان وانتی را دیدم که بلال می‌فروخت .

      ایستادم و یک گونی بلال خریدم، از یک سوپر هم 3 بسته زغال خریدم و همه را ترک موتور بستم و به دانشکده آمدم، دیدن بلال‌ها چرت همه را پاره کرد.

       ولی برای پخت بلال‌ها منقل نداشتیم، با چند آجر و دو، سه بیل خاک روی پشت بام دانشکده محلی برای پخت بلال‌ها آماده کردیم، در چشم برهم زدنی تمام عوامل نمایش روی پشت بام بودند.

پخت و خوردن بلال‌ها بهانه‌ای برای ایجاد نشاط در گروه شد، همه در پشت بام مشغول بودند که ناگهان صدای همهمه‌ای در حیاط دانشکده شنیده شد.

     از بالا حیاط را نگاه کردیم ،دیدیم تعدادی تماشاگر در حیاط هستند، ساعت را دیدیم یک ربع مانده بود به شروع اجرا و ما حاضر نبودیم .

     شروع به آماده کردن شرایط کردیم و خلاصه آن روز با یک ربع تأخیر کار شروع شد، ولی بلال‌ها واقعاً چسبید !!!