شماره دست نوشته: 20
زمان نگارش: زمستان 1391

صفحه نخست

نگارنده: مهدی امینی

از زمین به آسمان می بارد !!!

            

      معمولاً وقتی تصمیم می گیری یک کار حرفه ای با تمام مختصات خاص خودش را شروع کنی و انجام دهی، باید سراغ اهلش بروی؛ سراغ آن کسی یا آن قشری که تخصص آن کار را دارد. مثلاً اگر بخواهی کتاب چاپ کنی (بعد از آن که صدها بار کندی و کاویدی و باز نویسی و بازخوانی کردی) باید سراغ اهل قلم و اهل نشر بروی و یا اگر می خواهی خانه ای بسازی، باید با یک یا چند معمار ومهندس زبده حرف بزنی، نظر خواهی کنی و در نهایت، حتی کار را به آن ها بسپاری ...

      اما درست در میان همین ماجراها یک مشکل نسبتاً کوچک خود نمایی می کند؛ انگار چرخ دنده های جامعه یک دندانه جایی روی پاشنه چرخیده و هر کس نه عمداً، که تصادفا از دنده خود به دنده بغل افتاده ...

     دندانپزشک بیزینس می کند. کارمند، راننده تاکسی شده و مسافرکشی می کند. لیسانس کشاورزی، مجری ورزشی می شود. کارگردان، زمین کشاورزی راه می اندازد و بقال، میان لپه و عدسش برای خرید دوربین های سینما سرمایه گذاری می کند. کارشناس روانشناسی، سرویس مدرسه است. بنا، مدیر است و مدیر، عطار است. صراف، قصابی می کند. نجار، گاو داری احداث کرده و خلاصه میان این بلبشو حالا من و فدک تصمیم گرفته ایم که دوباره دست به نمایش ببریم و خدا به خیر کند که تئاتر را باید روی میز که بگذاریم، که هم سر در بیاورد و هم به او مربوط باشد. از زمین که به آسمان ببارد همین می شود دیگر...

      اگرآن چرخ دنده لعنتی جابه جا نمی شد، حالا ما بی دغدغه نمایش مان را اجرا می کردیم، اما حالا و سر این - اشتباه سهوی- که تقصیر هیچ کس هم نیست باید سرنخ را بگیری و بروی جلو ببینی مهر تأیید اجرای نمایش در یک سالن نمایش برای تماشاگران نمایش را باید از دخل کدام بقالی درآورد...

     دیشب که رفتم از سوپر مارکت مدرن محله مان خرید کنم، بعد از آن که ماست و پنیر و تخم مرغ و مایع سفید کننده و پودر کاکائو و وانیل و کره برداشتم، پای دخل و لحظه حساب کتاب یادم افتاد کشک برنداشتم، سرم را بیخ گوش حسن آقا بردم که با اوتولیته خاصی داشت نور قرمزش را روی بارکد اجناس می انداخت؛ گفتم حسن آقا کشک یادم رفته، زحمت بکشید آن مهر را هم پای مجوز اجرای ما بزنید!! 

مهدی امینی

 زمستان 1391