شماره دست نوشته: 16
زمان نگارش: آذر 1391

صفحه نخست

نگارنده: عبدالرضا کیهانی

ماجرای شنیدنی از خورشید اصفهان

     

      اجرای اصفهان بود سال 78 ، قبل از استقرار تیم اجرایی در شهر اصفهان، من چند سفر به این شهر رفتم تا کودکان خردسال بازیگر را آموزش دهم، از بین بچه های معرفی شده یکی که به نظرم از بقیه بهتر جملات را بیان می کرد را انتخاب کردم و جملات کودک اصلی را با او کار کردم.

      انصافاً هم گیرایی خوبی داشت و جملات را خوب بیان می کرد. همه چیز خوب پیش می رفت  و تنها یک نکته را در نظر نگرفته بودم و آن این بود که این بچه تا به حال برنامه ای اجرا نکرده بوده و از جمعیت می ترسید!...

      این موضوع را روز اول اجرا فهمیدم، خلاصه با هر زحمتی که بود او را راضی کردیم به روی صحنه برود.

      اجرا شروع شد و نوبت به او رسید، شروع کرد، بسیار زیبا بیان می کرد، اما بسیار مضطرب بود، اضطراب او به حدی رسید که خودش را خیس کرد! اما کوچکترین وقفه ای در بین جملات ایجاد نشد و کمتر کسی متوجه این اتفاق شد. کارش تمام شد و به جای خود بازگشت.

      در پایان کار هم سرداران صندوق را از راهب گرفتند و او را به گوشه ای پرتاب کردند؛ دست بر قضا راهب بیچاره (که در آن سال آقای سید جواد طاهری بود) درست در جایی که کودک خرابکاری کرده بود به زمین خورد...

      او که از همه جا بی خبر بود، تصور می کرد این آب توسط سرداران از کوزه به زمین ریخته شده.

      بعد از اجرا در جمعی از عوامل ایستاده بودم که آقای طاهری آمد و لب به اعتراض گشود که آقا، به این سردارها بگو موقعی که شراب می خورند اینقدر روی زمین نریزند. بدنم خیس شده!

      ناگهان همه همکاران از خنده منفجر شدند، ما هم سید جواد نگون بخت را به حمام پشت صحنه راهنمایی کردیم...

 

عبدالرضا کیهانی

پاییز  1391