شماره دست نوشته: 12
زمان نگارش: پاییز 1391

صفحه نخست

نگارنده: عبدالرضا کیهانی

خدا جواد را رحمت کند

   

     خدا جواد حسن زاده را رحمت کند، برای تماشای خورشید کاروان یکی از دوستان مشترکمان (موسی فرهنگ) را دعوت کرده بود، او هم گفته بود کار دارم و فرصت ندارم، جواد هم کمی از او دلخور شده بود.

     اجرا که شروع شد، جواد در نقش سربازی بود که کاروان کودکان اسیر را از میان تماشاگران به روی سن می برد.

     بنابراین قبل از ورود تماشاگران در محل مورد نظر که در انتهای سالن آماده شده بود، مستقر می شدند. هنگام حرکت اسرا، در میان تماشاگرانی که کنار مسیر حرکت او نشسته بودند موسی فرهنگ را دید.

     در حین حرکت وقتی به او رسید، ضربه ای  بر سر او زد و  گفت: مردک .... دیدی بالاخره اومدی؟

    تماشاگر کتک خورده برگشت و گفت: بله آقا ؟!....

     جواد که تازه فهمیده بود اشتباه گرفته، خون سردی خود را حفظ کرد و گفت: هیچی آقا شما روی صندلی کناری بشین .

    تماشاگر نگون بخت هم لابد فکر کرد این هم بخشی از نمایش بود، بدون اعتراض روی صندلی کناری نشست و کار ادامه پیدا کرد.

عبدالرضا کیهانی پاییز 1391