شماره دست نوشته: 11
زمان نگارش: پاییز 1391

صفحه نخست

نگارنده: مهدی امینی

قصه قصه امروز نیست، از هزار هم می گذرد

   

     آن روزها هم سنگ می زدند، آن روزها هم آزار بود، آن روزها هم شکمبه گوسپند بر سرش ریخته بودند... چند سال دیگر 1500 سال می شود که سنگ می زنند و آزار می دهند، اما 15 هزار سال هم که بگذرد از نام محمد (ص) که چیزی کم نمی شود... آنقدر بزنند و بکوبند و بالا بروند و بیایند پایین که همه جایشان بسوزد...

     اما... اما از ما چرا... از ما کمی حیثیت کم می شود، کمی مسلمانی، کمی غیرت و میزان قابل توجهی اصالت ...

    آخر آن روزها اگر بلال سینش می زد، هم نقص نبود، هم پیامبر مهربانی بود که بگوید تنها بلال اذان بگوید و پایش بایستد و فقط او اذان بگوید. اما این روزها سین همه مان می زند، همه مان اشهدمان، اسهد شده است، آن هم تازه رک بگوئیم، اگر تخم مرغ و مرغ و اجاره خانه و قسط بانک و... مجال بدهند و بگذراند سرمان را جلوی آن اجنبی بی همه چیز بلند کنیم و بگوئیم من مسلمانم...

    این می شود که آب سربالا می رود و قورباغه ابوعطا می خواند ...  

    حالا کداممان ایمان داریم که اگر اشهدمان اسهد شد، رسول ا... می گوید مانعی ندارد؟!...

    بهتر است اول روی لکنت این هایمان کار کنیم تا آن بدبخت بیچاره ها این طور به دست و پای مسلمانیمان نپیچند.

قصه، قصه امروز نیست... آنها دنبال محمد (ص) نیستند که دست پلیدشان به او نمی رسد و قامتشان کوتاه است. آنها محمد (ص) را بهانه کرده اند و مسلمانی ما را نشانه رفته اند...

     همین که هزاران هزار پرچم آنها را آتش بزنند کافیست؟

    هرچند خوبست، اما کافی نیست... پرچم را آتش زدی و به پرچم نفس و درونت آتش نکشیدی، پیش از هر فیلم و هر توهینی، تو محمد (ص) را زیر سوال برده ای با آن مسلمانی ات ... محمد (ص) تنها فریاد نمی خواهد، محمد یکی از اسهد های از ته دل تو را بشنود می گوید قبول است و آن وقت است که فریاد اذان و پرچم آتش زدنت می شود بلال بر فراز کعبه و می شوی نور چشم محمد(ص).

    اگر هستی و می توانی بسم ا...

مهدی امینی  -  پاییز 1391