شماره دست نوشته: 4
زمان نگارش: بهار 1391

صفحه نخست

نگارنده: اسدالله بابایی

چقدر دلم برایت تنگ شده اسد ا... تیربارچی

 

نوشتن و جمع و جور کردن کلمات گاهی اوقات سخت می شود و دشوار.

در مغزت کلمات رژه می روند، کلمات به صف شده، جمله می شوند و هر جمله دوست دارد زودتر بر صدر کاغذ بنشیند و خود نمایی کند.

اما من دوست نداشتم با کلمات و جملات بازی کنم می خواستم ساده و روان و صادقانه چیزی را بگویم.چیزی که برایم باز سخت است و آن در مورد نمایش زخم مدینه بود.

نمایشی که بارها و در نقشی مشخص ظاهر شده بودم اما هر بار سعی و تلاشم بر این بود که متفاوت باشم... دوست نداشتم تکرار روزمرگی کنم.

اما کلام نخست، سالها پیش و در زمانی که هنوز بر صندلی های دانشکده هنرهای زیبا و در گروه نمایش به تلمذ و آموختن مشغول بودم توسط دوست و برادر بزرگوارم حاج مهدی متوسلی از من خواسته شد در مورد زندگی فاطمه زهرا (س) فکر کنم و احتمالا اگر مطلبی و یا دریچه ای را   می توان باز کنم و یا ایده ای برای نمایش دارم بنویسم تا از آن چارچوبی برای نمایش صحنه ای تدارک ببینیم.

آن روزها زمان دانشجویی من بود و سرشار از ایده های مختلف و من زندگی آن حضرت را دوباره و چندباره مورد مطالعه و مداقه قرار دادم و واقعه و حوادثی که بر آن حضرت و خاندان گرامی  اهل بیت گذشته بود را به قول معروف نکته برداری و فورپلان کردم.

اما این آن چیزی نبود که به دنبالش بودیم. باید درامی تدارک می شد که گذشته و امروز را به همدیگر گره می زد و یا مستمسکی می شد برای واگویی داغی که بر قلب شیعه حک شده است. با جمعی از دوستان و دانشجویان دانشکده مشغول تمرین شدیم.

البته مکانی برای تمرین و یا بهتر بگویم بداهه سازی نداشتیم. ناچار در یکی از محلات تهران، زیر زمین مسجدی محل تمرین ما شد.

موضوع را می دانستیم اما نمی دانستیم درام نمایشی را از کجا شروع کنیم. تمرین، بازسازی، نوشتن و ...

جنگ، جنوب کشور، امام زاده، مرتضی، سعید، مونس، بچه ها، بازار مدینه، مؤذن پیامبر و مجروحیت و ظلمی که بر آن حضرت رفته بود و ...

این کلمات و مضامین سرلوحه تمرین ها قرار گرفت و داستان اولیه زخم مدینه شکل گرفت بدون حضور بعضی از کاراکتر های امروزی زخم مدینه از جمله ایوب، نصرت خان، اشعث، ابن حنیف، یوسف و ...

سالن نمایش شهید آوینی دانشکده هنرهای زیبایی دانشگاه تهران، محل اجرای نمایش زخم مدینه شد. به خاطر ندارم که شکل بندی نمایش چگونه بود اما هر چه بود اثر خودش را گذاشت اما برای جمع دوستان و بازیگران داستان قانع کننده نبود. از طرفی نمی توانستیم با شرایط و نقل قول هایی که از شیعه و اهل تسنن در مورد واقعه آن حضرت موجود است به صراحت همه مطالب را بگوییم و این خود عقده و خفقان جگر خراشی است بر اندیشه شیعه که تا قیامت این عقده گشوده نخواهد شد. زحمت جمع آوری و نوشتن متن نمایش و ... بعهده حاج مهدی افتاد وسال بعد اجرای نمایش همان شد که امروز این است.

نقش نصرت خان و قرعه بازی آن به عهده حقیر افتاد راستش دوست نداشتم نقش یک آدم بد منظر و منفی را بازی کنم دوست داشتم یک نقش حسی تمام عیار یا نقشی که حس همزاد پنداری مخاطب را برانگیزد بازی کنم. اما نمیدانم دوستان فدکی در من چه دیده اند که همیشه نقشهای منفی نمایش ها گریبانگیر من می شود. البته بر این موضوع باید صحه گذاشت که پیدا کردن نقشهای منفی نیز خیلی سخت است چون تو به عنوان بازیگر این نقش می باید با حس تنفر مخاطب نسبت به شخصیت بازی سر و کار داشته باشی و از طرفی فضا سازی برای بیان قصه و واقعه از زبان و بازی دیگر بازیگران را بنمایی. به قول معروف گاهی استارت و شروع نمایش با واقعه و چالش و درگیری نقش منفی شروع می شود که شروع خوبی است برای واگویی یک درام نمایشی. بگذریم...

با اینکه از نقش منفی خوشم نمی آید اما سعی می کنم چیزی کم نگذارم. روزی خودم را بازی کردم اسد ا... تیربارچی در نمایش از خاک تا افلاک. و هنوز هم یا یادش، حرف هایش و لهجه شیرین اصفهانیش زندگی می کنم. البته بعد ها این نقش تبدیل شد به اکبر تیربارچی و آقای اکبر عبدی که به حق اعجوبه ای است در هنر ایفاگر این نقش دوست داشتنی شد.

چقدر دلم برایت تنگ شده اسد ا... تیربارچی

اسد ا... بابایی - بهار 1391